جدول جو
جدول جو

معنی گرفته دم - جستجوی لغت در جدول جو

گرفته دم
(گِ رِ تَ / تِ دَ)
نفس تنگ. تنگ نفس. بستن دم در موقع حرکت و دویدن
لغت نامه دهخدا
گرفته دم
نفس تنگ تنگ نفس، بستن نفس بهنگام حرکت و دو
تصویری از گرفته دم
تصویر گرفته دم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرفته لب
تصویر گرفته لب
ساکت، خاموش، لب فروبسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گسسته دم
تصویر گسسته دم
نفس بریده، آنکه از خستگی نفسش بند آمده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(گِ رِ تَ / تِ دِ)
غمگین. اندوهناک. متألم:
اگر گرفته دلی از جهانیان صائب
ز خویش خیمه برون زن جهان دیگر باش.
صائب (از آنندراج).
رجوع به گرفتن دل شود
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ / تِ لَ)
کنایه از مردم خاموش باشد. (برهان) :
دید مرا گرفته لب آتش پارسی ز تب
نطق من آب تازیان برده به نکتۀ دری.
خاقانی (دیوان عبدالرسولی ص 429)
لغت نامه دهخدا
(زِ گِ رِ تَ)
اسیر شدن:
بجنگ ار گرفته شود نوش زاد
بدو زین سخنها مکن هیچ یاد.
فردوسی.
- گرفته شدن آواز، غلیظ شدن آواز، نیکو برنیامدن صدا: آواز او (خداوند علت جذام) درشت و گرفته شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(زِ کَ دَ)
نیزه و طعنه زدن. (برهان) (آنندراج) :
هست فلک را بطبع خاصه بر اهل هنر
رسم گرفته زدن خوی دغا باختن.
سنایی غزنوی (از حاشیۀ برهان چ معین).
ز مهرم مکش سوی پیکار خویش
گرفته مزن بر گرفتار خویش.
نظامی.
، کنایه از لاف زدن و گزاف گفتن باشد. (برهان) (آنندراج) :
گرفته مزن در حریف افکنی
گرفته شوی گر گرفته زنی.
نظامی.
، سرزنش کردن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(زِ دَ)
به تنگ آمدن. (آنندراج). غمگین شدن. ملول شدن:
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نپیچد زین آبکند و لوره و خر.
عنصری (دیوان ص 336).
دارد گرهی زلف تو پیوسته به ابرو
گویی دلت از صحبت احباب گرفته ست.
خواجه کمال خجندی (از آنندراج).
- ، برگرفتن دل و برداشتن خاطر از چیزی. (آنندراج). طمع بریدن. ترک گفتن
لغت نامه دهخدا
(گُ سَسْ تَ / تِ دَ)
آنکه از پس دویدن مانده باشد و نفسش گسسته باشد. (آنندراج). آنکه نفسش بند آمده باشد:
پیوسته باد عزّت و فرّ و جلال او
بدگوی را بریده زبان و گسسته دم.
فرخی.
نگر که در پی بویت دویده بود صبا
که وقت صبحدمش خوش گسسته دم دیدم.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گرفته دل
تصویر گرفته دل
غمگین، اندوهناک، متالم
فرهنگ لغت هوشیار
خاموش ساکت: دیدی مرا گرفته لب آتش پارسی زتب نطق من آب تازیان برده زنکته دری. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
نیزه زدن طعن زدن: زمهرم مکش سوی پیکار خویش گرفته مزن بر گرفتار خویش. (نظامی)، سرزنش کردن ملامت کردن، لاف زدن گزاف گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرفتن دل
تصویر گرفتن دل
بتنگ آمدن، غمگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار